خانه / انواع کتاب / کتاب عمومی / کتاب داستان ایرانی / کام بک

کام بک


کد محصول: ۱۵۰۲۷۹

قیمت: ۲۹۵,۰۰۰ تومان


مشخصات محصول

  • 9786227365276
  • آناهید اسماعیلی
  • پویا

پشت جلد این کتاب آمده است

توضیحات
کتاب کام بک اثر آناهید اسماعیلی است به چاپ انتشارات یوپا. رمانی پر هیجان، عاشقانه، معمایی و پر افت و خیز که شما را غرق در ماجرای غرق به خون خود می کند.

شاه خون برگشته، این را می توان به راحتی از پیام مختصر و مفیدی که حامی برای محراب و جانا فرستاده فهمید، پرونده ای که سه سال پیش نا تمام باقی ماند انگار دوباره باز شده و این به ویژه برای محراب و جانا که زخم خورده اند و از شاه خون و این پرونده دل خوشی ندارند خبری ناراحت کننده و شاید هراس آفرین است؛ جانا ترجیح می دهد پای خودش را به این ماجرا باز نکند و از سوی دیگر محراب مُصر است تا برای حل این پرونده حتما حضور داشته باشد این در حالی است که خواست سرهنگ موسوی کاملا متضاد با خواست و علاقه ی آن دو است، جانا مجبور است حضور داشته باشد و محراب از ماموریت کنار زده شده و این بر می گردد به اقدامات غیر حرفه ای پیشین اش در همین پرونده، پرونده ای که یک سوی آن به قتل برادرش علی گره می خورد…

گزیده ای از کتاب
محیا که خوب و با حوصله به حرف هایم گوش سپرده بود پس از به پایان رسیدن حرف هایم دستش را به نشانه ی دلگرمی بر روی شانه ام قرار داد و گفت:

-بهت افتخار می کنم جانا! تو زن فوق العاده ای هستی.

از اینکه تا این اندازه قوی هستی که واقع بینانه به این جریان نگاه می کنی لذت می برم و مطمئنم تنها کسی که می تونه رابطتون رو نجات بده خود تویی…

من همیشه به این جمله مادرم اعتقاد داشتم و دارم جانا. اون، وقت هایی که حس می کنه دارم کم میارم یه جمله ی قشنگ بهم میگه. میگه باور نکن دخترم!

زن ها همیشه قوی تر از مردها بودن… تو قوی تر از اونی که حتی فکرشو بکنی!

چقدر آرامش و اطمینان پشت تک تک کلماتی که محیا به زبان می آورد نهفته بود.

او راست می گفت!

تجربه بارها و بارها ثابت کرده بود در شرایط بحرانی این زن ها بوده اند که قوی تر از مردها ظاهر شده اند…

دستم را پیش کشیده و دست محیا را به گرمی میان دستانم فشردم و گفتم:

-ازت ممنونم بابت همه چیز! از اینکه این طور بی منت دوست و همراهم شدی… به دردهام گوش دادی و روش مرحم گذاشتی! محیا لبخند زنان نگاهم می کرد که یکباره چند ضربه ی نسبتا محکم به درب خانه خورد. او قبل از من به سرعت از جا پرید. شال بلندی که از قبل بر روی دسته ی مبل قرارش داده بود را گرفته و آن را بر روی شانه ی برهنه اش انداخت.

از چشمی درب ورودی نگاهی به بیرون انداخت و در حالی که لبخند بر روی صورتش پهن شده و آن را زیباتر می کرد در را به سرعت باز کرد.

حامی در چارچوب در ظاهر شد.

اخم آلود به صورت محیا خیره ماند و با دیدنش او را یکباره به سمت خود کشید و بازوانش را میان پنجه های قدرتمندش گرفت و گفت:

-هزار بار گفتم گوشیتو سایلنت نکن دختر کوچولو! مگه نمیدونی نگران می شم؟ می دونی چند بار زنگ زدم بهت؟