گرگ های پوشالی
مشخصات محصول
- 9786004621373
توضیحات
معرفی گرگ های پوشالی:
کتاب «گرگهای پوشالی» نوشتهی لورن ولک است. این کتاب برای نوجوانان گروه سنی (د) و (ه) تدوین شده است. در معرفی این اثر آمده است: گرگهای پوشالی، برندهی نشان نیوبری و جوایز مختلف دیگر ادبی، رمانی عمیق با داستانی نافذ و شخصیتهای ماندگاری است که تا مدتها از ذهن خواننده بیرون نمیرود. بسیاری از منتقدان این رمان را مشابه شاهکار "کشتن مرغ مقلد" اثر "هارپر لی" دانسته و خواندن آن را به بزرگسالان نیز توصیه میکنند.
درباره گرگ های پوشالی:
لارن ولک، نویسندهی کتاب، در پس به تصویر کشیدن شرایط زندگی روستایی در دوران جنگ جهانی دوم، به ویژه زندگی کودکان، مفاهیم انساندوستی، عدالت، قضاوت نکردن از روی ظاهر و اهمیت اثبات حق و حقیقت را به مخاطب نشان میدهد. پس از تمام شدن کتاب، به آنابل فکر خواهیم کرد و خود را جای او خواهیم گذاشت؛ اینکه چه برخوردی با دیگران داریم، چطور بقیه را قضاوت میکنیم و در صورت مشاهدهی بیعدالتی چطور و چهزمانی میتوانیم آن را با صدای بلند فریاد بزنیم؟ گرگهای پوشالی پر از فرازونشیب و کشمکش است که تا صفحهی آخر خواننده را به دنبال خود میکشاند. این هیجان و سرعت زیاد داستان با مفاهیم بسیار ارزشمند ترکیب شده و کتاب را در ردهی کتابهای تأثیرگذار جهانی قرار داده است؛ "شاید زندگی تو تنها یک نُت ساده در یک سمفونی بیپایان باشد، اما همین یک نُت ساده را تا جایی که میتوانی بلند به صدا درآور."»
گرگ های پوشالی داستان زندگی آنابل است. دختری که در سایههای دو جنگ جهانی بزرگ شده است. او در پنسیلوانیا زندگی آرامی را میگذارند اما این زندگی آرام با وجود دختری به نام بتی کاملا به هم میریزد و در هم میشکند. وقتی بتی، به عنوان دانشآموز جدید وارد کلاس آنها میشود، همه متوجه میشوند که فردی خشن است و از ظلم کردن به دیگران ابایی ندارد. اول که شروع به قلدری میکند، با آدمها مختلف درگیر میشود و گویی جدا از دیگران است و با بقیه کاری ندارد اما یک روز او سراغ توبی میرود. یکی از سربازان جنگ جهانی دوم!
همه مردم توبی را آدمی عجیب غریب میدانند اما آنابل فقط ظلمی را میبیند که به توبی میشود. او یاد میگیرد شجاع باشد و در برابر ستم، به عنوان صدای عدالت ایستادگی کند. آن هم در شرایطی که تنشها روز به روز بیشتر میشود...
برشی از گرگ های پوشالی:
وقتی ماه اکتبر، سروکله بتی پیدا شد، هوا هنوز گرم بود و بههمینخاطر، به مدرسه آمدنِ آن پسرهای آزاردهنده، نظمی نداشت. بدون بتی، مدرسه جای آرامی بهحساب میآمد؛ حداقل تا وقتیکه در آن نوامبر وحشتناک همهچیز بههم ریخت و از من خواسته شد فهرست بلندبالای دروغهایم را بههم ببافم.
آنموقع هیچ کلمهای سراغ نداشتم که بتواند بتی یا کارهایی را که باعث میشد از بقیه بچههای مدرسه متمایز شود، بهدرستی توصیف کند. هنوز یک هفته از آمدنش نگذشته، یک دوجین کلمه یادمان داد که نباید یاد میگرفتیم؛ یک ظرف جوهر را روی ژاکت امیلی ریخت و به کوچکترها یاد داد بچهها از کجا میآیند؛ این چیزی بود که من آن را بهار قبل از به دنیا آمدن گوسالهها از مادربزرگم یاد گرفتم. یاد گرفتن درباره نوزادها برای من با لطافت همراه بود و مادربزرگم بهعنوان کسی که خودش چندبار بچهدار شده بود، به زیبایی و با شوخطبعی در موردش حرف میزد. او همه بچههایش را هم روی همان تختی به دنیا آورده بود که هنوز روی آن میخوابید؛ اما برای بچههای کوچک مدرسهمان، یاد گرفتن درباره این موضوع، با لطافت همراه نبود. بتی با بیرحمی در موردش حرف زد؛ بچهها را تا سرحد مرگ ترساند و از همه بدتر به آنها گفت اگر در مورد این مسئله جلوی والدینشان دهنلَقّی کنند، توی جنگل دنبالشان میکند و آنها را میزند؛ همان کاری که بعدها با من کرد. شاید هم بکُشدشان. آنها هم باور کردند؛ همانطور که من باور کردم.
من میتوانستم روزی ده مرتبه برادرهایم را تهدید کنم که میکُشمشان یا تکهتکهشان میکنم و آنها هم به من میخندیدند و زبانشان را برایم درمیآوردند؛ اما کافی بود بتی نگاهشان کند تا سر جایشان آرام بگیرند. برای همین، آنروز که بتی توی خندقِ گرگ از پشت درختی بیرون آمد و جلوتر سر راهم ایستاد، اگر برادرهایم هم آنجا بودند، نمیتوانستند کمک زیادی به من بکنند.
وقتی کوچکتر بودم، از پدربزرگم پرسیدم چطور شد اسم آنجا را خندقِ گرگ گذاشتند.
گفت: «قدیمندیمها واسه گرفتن گرگها خندقهای عمیق میکَندیم.»
پدربزرگ یکی از ما هشتنفر بود که باهم در خانه روستاییمان زندگی میکردیم. این خانه از صدسال پیش مال ما بود. بعد از اینکه بهخاطر رکود، کل کشور در مضیقه افتاد و مزرعه ما بهترین جا برای زندگی کردن شد، سه نسل را کنار هم زیر یک سقف جا داد. حالا که شعلههای خشم جنگ جهانی دوم زبانه میکشید، خیلی از خانوادهها برای خودشان باغهای پیروزی ساخته بودند تا غذا برای خوردن داشته باشند؛ اما کلِ مزرعه ما برای خودش یک باغ پیروزی خیلی بزرگ بهحساب میآمد که پدربزرگم همه عمرش را صرف نگهداری از آن کرده بود.
پدربزرگم مردی جدی بود و همیشه حقیقت را به من میگفت؛ حقیقتی که البته همیشه هم نمیخواستم بشنوم! اما خُب، گاهی هم از او میخواستم بگوید. مثلاً وقتی از او پرسیدم چه شد اسم آنجا را خندقِ گرگ گذاشتند، بااینکه آنموقع فقط هشت سال داشتم، ماجرایش را برایم توضیح داد.
توی آشپزخانه روی یک صندلی نزدیک اجاق نشسته و آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشته و کف دستهایش را از مُچهای پهنش آویزان کرده بود. پاهای رنگپریدهاش هم آماده چکمه پوشیدن بود. در زمانهای مختلفی از سال، پدربزرگ شبیه مرد کمسنوسالتری به نظر میرسید و هُشیار بود. آنروز صبح بااینکه هنوز ماه ژوئن بود، خسته و کوفته به نظر میآمد. بالای پیشانیاش درست مثل پاهایش رنگپریده بود، اما دماغ و گونههایش، درست مثل دستها و بازوهایش، تا جاییکه آستینهایش را بالا میزد، قهوهای بود. بااینکه ساعتهای زیادی از روز را توی سایه مینشست و کارهای کوچک انجام میداد، میدانستم چقدر خسته است.
مشخصات گرگ های پوشالی:
نویسنده:لورن ولک
انتشارات:پرتقال
موضوع:رمان
قطع:رقعی
نوع جلد:شومیز
تعداد صفحه:256
قیمت و خرید گرگ های پوشالی:
خرید آنلاین گرگ های پوشالی با قیمت مناسب و ارسال رایگان به سراسر کشور در کمترین زمان و ارسال یک روزه در فروشگاه بوک دوک انجام می شود.